علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

از شیراز تا کربلا

مامان و بابا به لطف خدا راهی کربلا شدن. دیروز صبح ساعت 8.5 مرز بودن بعد از اون خبری نداریم ازشون. پریشب یک ساعت بعد از اونا عموریزه هم راهی شده دیگه نمی دونم اونجا همدیگه رو ببینن یا نه!!! دایی و زن دایی خیلی ناراحت و نگران عمو ریزه هستن خیلی... دیروز بعد از ظهر وقتی دایی از روی صندلی ماساژ بلند شده بود با وجودی که عصای چوبی دستش بود، پاش گیر کرده بود لبه قالی و خورده بود زمین. عصر زنگ زده بود به بابایی که بیایین اما نگفته بود چی شده!!!بابا اومد خونه به من گفت من هم گفتم خوب آماده بشین بریم حالا اونا تنها و ناراحتن. خلاصه تا من آماده بشم بابایی یه چرت 10 دقیقه ای زد   ادامه دارد... ...
17 آبان 1396

کودک مهد نشاطم

بعد از درگیری های زیاد ذهنی و اختلاف نظرهای متفاوت و گاهی متضاد بین من و بابا و عمه ها و آنا و آغا، تصمیم بر این شد محمد باقر رو بزاریم مهد که حداقلش شبها پیش خودم باشه. هرچند خودم ووواقعا می خواستم براش پرستار بگیرم اما فاطمه خانوم نیامد که نیامد!!! مهر ماه رو مامان اومد، به صورت شبانه روزی پیش عمه گذاشتیم، مرخصی گرفتم و خلاصه گذروندیم اما این آلاخون والاخون بودن خیلی سخت بود. زندگی هیچ رقمه نظم نمی گرفت!!! از اول آبان می ره مهد. روز اول 10 دقیقه، دوم نیم ساعت، سوم 1.5 ساعت و همینجوری یواش یواش رفتیم جلو که الان بیشترین زمانی که مهد بوده 5.5 ساعت هست. البته شاید دو روز اینطوری بوده...شرایط کاری کسل کننده شده اما طوری هست که به لطف خدا...
17 آبان 1396
1